وبلاگ علی سویزی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندها

۱۵:۱۶۳۰
ارديبهشت

بعد از تعطیلات نوروزی ناخواسته درگیری های فکریم بیشتر شده، از طرفی هم به دلیل نزدیک شدن به آخر ترم، کلاس های دانشگاه هم فشرده تر و هم سنگین تر شده.

قبل از عید ماشینم رو برده بودم گارانتی که یک مطلب هم از وقایع اون روز رو قرار دادم، چون از نظر روحی اون روز کمی ریختم به هم اندکی از خشم و عصبانیت درونیم در مطلب گفته شده مشخص هستش.

بعد از ظهر همان روز که خواستم برای دریافت ماشین مراجعه کنم متوجه شدم که کارت و مدارک ماشینم نیست. نگران شده بودم، آخه بدون اون مدارک ماشین را به سختی تحویل میدادند و چند روزی درگیر میشدم.

آخه بعد از اینکه ماشین رو تحویل داده بودم با یک تاکسی دربستی رفتم منزل یکی از دوستان تا با ماشین اون به کارامون برسیم. طبیعی بود که دیگه به اون تاکسی دربستی دسترسی نداشتم، پس نگرانیم بیشتر شد.

تماس گرفتم با دوستی که با ماشین اون هم بیرون رفته بودیم تا بپرسم کارت ماشین اونجا نمونده.

تلفن رو پاسخ نداد! یک پیامک دادم و موضوع رو بهش گفتم، سریع پاسخ اومد که دهن من سرویس شده چندتا دندون رو با هم کشیدم.

من همچنان نگرانتر میشدم، وضعیت روحیم هم از صبح به هم ریخته بود. مجدد بهش گفتم که لطفا تو ماشینت رو بررسی بکن و خبری بهم بده که پاسخ داد اگه تونستم رو پام واستم چشم. ولی چند دقیقه بعد یک پیامک ارسال کرد و نهایت بی احترامی رو به من کرد! بعد هم تلفنم رو بلک لیست کرد! نه یک جا، حتی تلفن منزلش رو!

من نا امیدانه و تنها رفتم غرب تهران برای تحویل ماشین، آخه غرب تهران خاطرات خوبی ندارم و دوست ندارم تنها برم!

کارت ماشین تو قسمت پذیرش خودرو جا مونده بود و ماشین رو تحویل گرفتم.

سریع حرکت کردم سمت منزل اون دوست نامهربان و بی منطق!

از طریق وایبر هر چه سعی کردم که این بی توجهی من به کشیدن دندونش رو از دلش در بیارم نشد و همچتان به بی ادبی هاش ادامه میداد.

آخه صبح حالش خوب بود و حتی برای اینکه من رو از اون وضعیت روحی در بیاره رفته بودیم یک سفره خانه خوب.

من پشت درب منزل اونها بودم و اون بی توجه.

فقط خودش رو میدید! و کارهایی که برای من کرده و حتی کمی از محبت های گذشته من رو برای خودش حتی مرور هم نمیکرد.

انقدر بی منطق هستش که فراموش کرده بود من اون روز چقدر از نظر روحی خراب بودم و این مشکل کارت ماشین چقدر میتونه مشکلات من رو بیشتر کنه.

من تو ماشین مشکلات خودم رو میدیدم، گریه نکرم! آخه مرد که گریه نمیکنه، هرچند دوستانش انقدر فراموش کار باشند.

بعد از چند روز با هم خوب شدیم ولی هیچ وقت به روش نیاوردم که من شرایط اون روزم بدتر از کشیدن دندون بوده.

دندون رو که میکشن لثه ها رو بی حس میکنن تا دردش رو کمتر متوجه بشی ولی میشه فکر رو هم بی حس کرد؟!

اون دوست عزیز! همون روز تو وبلاگش کلی خالی بندی کرد راجع به من!!

آخه عادت داره، تا با من به مشکل میخوره بی ادبی میکنه و عالم و آدم رو خبردار میکنه و تو وبلاگش مطلب میده. چند بار از این کارا کرده، برام عادی شده!

بعد از چند ماه من یک پروژه پر هزینه رو شروع کردم و ازش درخواست کردم که اگر میشه تو این مورد کمکم کن و قبول کرد. قراربود چند مطبب رو از اینترنت فقط کپی کنه، همین! آخه من نمیرسم. شب ها فقط 2 ساعت میخوابم و مدام دارم کد نویسی میکنم.

بعد از چند روز به بهانه های مختلف و خنده دار من رو پیچوند! آخرم هیچ کاری نکرد و برام فقط چندتا عکس فرستاد!

باز برام مهم نبود، پیش خودم گفتم اینم خودم انجام میدم!

تا اینکه امروز جایی بودم که یک اتفاق وحشتناک برام افتاد، به هیچ جا دسترسی نداشتم، آبروم در خطر بود.

گفتم رفیقه! سریع بهش زنگ زدم و موضوع رو براش تعریف کردم و گفت چشم الان درگیرم ولی تا چند دقیقه دیگه مشکلت رو حل میکنم!

یک ساعتی صبر کردم، جو محیط اونجا خیلی بد شده بود ولی از اون رفیق خبری نشد! 

با پدرم تماس گرفتم و بنده خدا با اینکه جایی جلسه بود در کمتر از 10 دقیقه مشکلم رو حل کرد و من رفتم.

یک ساعت بعدش به اون نارفیق زنگ زدم تا بگم نگران نباشه! هه . . . نگران؟!

کلا من رو یادش نبود! قبل از اینکه من حرف بزنم گفت تا چند دقیقه دیگه حلش میکنم! فقط بهش گفتم که مشکلم حل شد و خداحافظی کردم. شاید اون ندونه ولی من برای همیشه ازش خداحافظی کردم.

آره

بعضیها فقط خودشون رو میبینن.

غرور بی جا جلو چشاشون رو گرفته

از همه انتظار دارن

رو قولشون نمیشه حتی برای چتد دقیقه حساب کنی


==================================

==================================


این مطلب آپدیت میشود!!

علی سویزی
۱۶:۵۶۲۶
فروردين

هی روزگار !!

به چه میخندی؟

به کی؟

به من؟

منی که فقط باختم

منی که همیشه سهمم از هر آشنایی خداحافظی بود!!

ههه

بخند شاید خنده دار باشه قصه کسی که "آدم فروشی" نکرد!!

اما . . . "خودش" را "فروخت" . . .!!!

علی سویزی
۱۱:۲۲۲۲
فروردين

تو را نمی بخشم نه بخاطر اشکهایی که برایت می ریزم. نمی بخشم نه بخاطر روزها و شبهایی که از تنهایی لرزیدم و فرو افتادم. نمی بخشم ات نه بخاطر دلی که روزهاست از دلتنگی جان می دهد. نمی بخشم ات نه بخاطر اینکه رهایم کردی و رفتی.


نمی بخشم ات بخاطر همه ی آنچه را که با بی صاحب کردن دلم باعث شدی مثل سرب داغ فرو دهم.


نمی بخشم ات بخاطر اینکه کمی مانده به پایان آن سفر طولانی چنان رهایم کردی که هیچ هم سفری این چنین همراهش را در سیاهی و ظلمت ناکجا آباد رها نمی کرد.


نمی بخشم ات بخاطر اینکه ساده از من گذشتی از کسی که از تو هرگز ساده نگذشت.


نمی بخشم ات بخاطر اینکه ترس را اولین بار بعد از رفتنت به من فهماندی چه هولناک بود و هست!


نمی بخشم ات، تو شمه ای از بهشت بر من نمایاندی و کلید و بهشت را با خود بردی و مرا در برزخی رها کردی که در بلا تکلیفی اش حیرانم.


نمی بخشم ات بخاطر اینکه در ظلمت آن شب لعنتی خنده و امید و آرزوهایم را به جهنم فرستادی.


نمی بخشم ات بخاطر اینکه رفتنت سرمایی را درونم دمید که شعله ی فروزان هیچ آتشی قطره ای از یخ اش را ذوب نمی کند.


نمی بخشم ات، تو را دوست داشتنم، تمام احساسم را ساده و کوچک پنداشتی. صدای قلبم که ضجه می زد شنیدی، گریه سر دادی که صدای قلبم را که التماست می کرد نشنوی.


نمی بخشم ات بخاطر اینکه به شعورم در شناختن ات توهین کردی.


نمی بخشم ات چون مرا معتاد بودن ات کرده بودی.


امروز و حالا دلم از تمام حرفهای زیبا نمای، بد سیرت بهم می خورد. از این سرنوشتی که برای عشقم رقم زدی بی زارم. از خودم از تو بیزارم. از صدای خودم، از صدای تو در گوشم بیزارم. از نگاه یخ زده ام که به دنبال چشمان بی روحت دودو می زند. از دستانم که روزی فکر می کردم که دیگر هرگز فاصله انگشتانش خالی نخواهد ماند از دستان تو که دستانم را واحد کرده بود.


چه پاداش گران بهایی در ازای همه ی عمر عشقم پیشکش ام کردی، دست دلت درد نکند.


علی سویزی
۱۰:۴۲۲۹
اسفند



لحظه ﺷﻤﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺭﻓﺘﻨﺖ ﻧﺎﻣﺮﺩﺗﺮﯾﻦ ﺳﺎﻝ ﺩﻧﯿﺎ....

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻣﯿﺪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺧﯿﻠﯽ!

ﺑﺪ ﺑﻮﺩﯼ...

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺳﺎﻝ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺗﺎﺣﺎﻻ،

ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻮﺩﻩ...

ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺷﺪ ﺑﻌﺪﺷﻢ!

ﻫﺮﭼﯽ ﺑﺸﻪ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ!

ﻓﻘﻂ ﺑﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﮎ 92...!!!

علی سویزی
۱۳:۰۶۱۸
اسفند

امروز بر حسب اتفاق مسیرم به غرب تهران افتاد

کیلومتر ۸ اتوبان لشگری، حوالی تهرانسر، مثل گذشته دلم نمیخواست واردش بشم.

عبور کردم تا کیلومتر ۱۶

در راه بازگشت هم با اینکه از مسیر دیگه ای در حال حرکت بودم باز هم از خیابان گلها گذشتم، تا انتهای اتوبان فتح رفتم!

این مسیر جلوه ساز خاطره هایی نه چندان دور

راستی که چقدر بزرگ شدم، گذشته را واضح تر میبینم. 

درکم نسبت به واقععیت گذشته بیشتر شده، واقعیتی که همش دروغ بود! 

دروغی که به قیمت از دست دادن بخشی از قلب من تموم شد

یعنی بعضی ها تا چه میزان میتونن سنگ دل باشن

برای به دست آوردن چه چیز حاضر شدن اینقدر بی رحمانه با زندگی من بازی کنند

بازی که تنها بازنده اش دل بی گناه من بود

بازنده شاید کلمه کمیه!

تنها قربانی ....

دل من قربانی شد ... به مسلخ رفت نا نقص مادرزاد یکی دیگه رو برطرف کنه

تاوان چه چیز رو باید پس میدادم ؟

به کدامین گناه باید در دام شیاطینی گرفتار می شدم تا خونم را بمکند و از آن اندامی برای خود بسازند؟!

رنگ و رخ عوض کردند تا تورشان ضخیم تر شود

الان دیگه آدم سابق نیستم

مهربان تر شدم

قلبم را از نو ساختم

زندگیم را از نو میسازم

علی سویزی
۲۳:۵۴۱۶
اسفند

دیروز جهت خرید چند کتاب دانشگاهی به میدان انقلاب رفته بودم و از آنجایی که کتاب ها کمی تخصصی بود مجبور بودم چند ساعتی را به گشت و گذار در این خیابان شلوغ سر کنم.

پس از تهیه کتاب مورد نظر، به سمت منزل حرکت کردم. در ترافیک یکی از کتاب هایی که خریده ام را سطحی مرور کردم، عنوانش نگاه اول است از لیل لوندز، فوق العاده بود. در همان حال پسرک فال فروشی که سنی حدود ۸ و شایدم ۹ سال داشت، با قد کوتاهش سعی کرد خود را کمی به بالا بکشد تا بتواند به من فالی بفروشد. صورت خسته و در عین حال مظلومی داشت، از ماشین نسبتاً شاسی بلندم پیاده شدم تا پسرک کمتر زور بزند تا خود را به من برساند. با لبخند فالی از او خریدم و شاخه گلی را که چند ساعت قبل از پیرزنی در پشت چراغ قرمز خریده بودم به او هدیه دادم.

لبخندی زد و به سمت دوستان هم سن و سالش حرکت کرد و شاخه گل را به دخترکی داد، شاید خواهرش بود!

خودرو ها کم کم داشتند حرکت میکردند، پسرک فال فروش یک نیسان آبی رنگ را به دوستانش نشان داد، شیطنت کودکانه داشت موج میزد. دوست داشتند تا مخفیانه بر پشت نیسان سوار شوند و مسیری را طی کنند، خسته بودند. 

پسرکت انتهای نیسان را گرفت ولی دوستانش سوار نشدند، پس از طی چند متری وقتی دید دوستانش سوار نشدند، در حین حرکت از ماشین پرید بیرون!

وای! تمام فال های پسرک از دستانش رها شد و در کل خیابان پخش شد. ماشین ها از روی فال هایش عبور میکردند و او در پی جمع کردنشان بود. صدای بوق مکرر خودرو ها برای پسرک که وسط خیابان بود آزارم میداد، در انتها من هم به همراه خودرو های دیگر از روی فال ها حرکت کردم و به مسیرم ادامه دادم. تا مدتی پسرک را از آینه خودرو نگاه کردم تا وقتی که کاملا محو شد. 

یک چهار راه گذشته بودم ولی هنوز فال های پسرک به همراه خودرو ها داشت حرکت میکرد و همراه ما بود.

این صحنه خیلی آزار میداد و حتما باید در وبلاگم ثبت شود تا هیچ وقت فراموشم نشود.

علی سویزی
۱۵:۱۷۰۲
اسفند

نه پای رفتن و نه حال ماندن

خلاصه ای از حال و هوای من است

زمستان با تمام سردی هایش بار سفر بسته و فقط سنگینی تردید رفتن را به من داده

اون روزای بلاتکلیفی، تکلیف من رو روشن کرد

باید رفت . . .

مقصدم کجاست!؟

کوله ام بر شانه هایم سنگینی میکند

مگر چه داخلش ریخته ام؟

کمی خاطره...

همین!

چقدر خنده دار است . . 

شناسنامه ام را می گویم، امروز نگاهش میکردم . . .

تمام صفحاتش پر شده!!

میروم . . .

علی سویزی
۱۸:۵۵۰۶
بهمن

وقتی که ما کنار هم بودیم

چشمهای زیادی روی ما تمرکز داشت

یک حجم کوچک ولی عجیب از خوشبختی

من رریه هایم را چنان خالی از هوا میکردم

تا تمام بازدمهای تو را ببلعم

وقتی که دلهایمان را از هم کندند

معنی چشمهای شور را فهمیدم

معنی گور ارزوهارا

توی یک مختصات احمقانه

 شامل سادگی ما و بیشعوری آدمها

من و تو

باختیم :8.9کدیگر را ...

و وقتی که از هم جدا شدیم

سرتیتر همه خبرها

دل ما بود و رنگ نمانده در صورت

حالا همه قصه تمام شده

ما رسما از هم جدا هستیم

و ته مانده خاطراتمان چیزی را گرم نمیکند

و حسرتمان را تغییر نمیدهد

اما حتما تو از چیزهایی رنج میبری

مثل مدفن ارزوهای من که همواره مرا به گذشته وصل نگه میدارد

حتما تو هم حرفهای نگفته ای داشتی

مثل التماس بار آخری که من برای نگه داشتنت نکرده ام

حتما یک گوشه از قلب تو هم نا آرام است 

شاید همان گوشه کوچکی را که به من بخشیدی

باختن برای هر دوی ما درد هایی داشت

حتما تو هم درد دلت دردهایی داری

علی سویزی
۲۳:۵۸۰۱
دی

می دانی مـن آدم حسـودی نیستم!!!

فقــط...

فقـط به کسـی که قــراره بعـد از من وارد زندگیـت بشـه و اون بشـه "نفـسـت " , حسادت میکـنم ! 


به کسـی که قـراره به جای مـن تـوی چشــمای نوازشـگرت نــگاه کـنه...

به کسـی که قـراره بـه جای مـن دســتای مهـربونت رو لمـس کـنه و گرم بشـه

به کسـی که آغـوشتــــ میـشه امنیـتش...

به کسـی که "تو " میـشی " گـل نازش "!

به کســی که تو میـشی آ:.8'امشش!!


فقـط...


فقـط کــاش مثــل من قدرت رو بــدونه!

مثـل مـن دوسـتت داشـــته باشــه...

مثل من دلتنگتـــ بشـه!

مثل من غـرور بـراش معــنا نداشـته باشــه...

مثـل من .....

مثل من شبـا دلـش بهـونه " تـو " رو بگیره و بدون آغـوشت حتـی فرضـی , خوابـش نبره ...

مثل من "تـو " بشـی تمـام زندگیش!

مثـل من مراقبـت باشـه... 

مثـل من نــگرانت باشـه!!


مثـل من با "تـو " بـودن براش هـمه چــی باشـه!!

مثـل مـن .....


خـدا کـنه برات سنـگ تموم بـذاره و خوشــبختتــــ کنـه.. 

تنها آرزوم " آرامش" و " خوشـبختی" توئه!

" دوسـتت دارم گل نازم "


راسـتی این دل نوشـته رو با اشـک بخـون!!!!!

علی سویزی
۱۱:۵۸۲۵
آذر

استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت و آن را بالا برد که همه ببینند. بعد، از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: ۵۰ گرم، ۱۰۰ گرم، ۱۵۰ گرم.


استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی‌دانم دقیقا وزنش چقدر است. اما سوال من این است اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین‌طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی‌افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین‌طور نگه دارم، چه اتفاقی می‌افتد؟


یکی از شاگردان گفت: دست‌تان کم کم درد میگیرد.

- حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد دیگری گفت: دست‌تان بی‌حس می‌شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می‌شوند. و مطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.


استاد گفت: خیلی خوب است، ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند نه.

- پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می‌شود و در عوض من چه باید بکنم؟


شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت دقیقا مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن‌تان نگه دارید اشکالی ندارد؛ اما اگر مدت طولانی‌تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه‌شان دارید، فلج‌تان می‌کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است؛ اما مهم‌تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی‌گیرید و هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می‌شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می‌آید، برآیید.

علی سویزی