وبلاگ علی سویزی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندها

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

۱۰:۴۲۲۹
اسفند



لحظه ﺷﻤﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺭﻓﺘﻨﺖ ﻧﺎﻣﺮﺩﺗﺮﯾﻦ ﺳﺎﻝ ﺩﻧﯿﺎ....

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻣﯿﺪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺧﯿﻠﯽ!

ﺑﺪ ﺑﻮﺩﯼ...

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺳﺎﻝ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺗﺎﺣﺎﻻ،

ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻮﺩﻩ...

ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺷﺪ ﺑﻌﺪﺷﻢ!

ﻫﺮﭼﯽ ﺑﺸﻪ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ!

ﻓﻘﻂ ﺑﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﮎ 92...!!!

علی سویزی
۱۳:۰۶۱۸
اسفند

امروز بر حسب اتفاق مسیرم به غرب تهران افتاد

کیلومتر ۸ اتوبان لشگری، حوالی تهرانسر، مثل گذشته دلم نمیخواست واردش بشم.

عبور کردم تا کیلومتر ۱۶

در راه بازگشت هم با اینکه از مسیر دیگه ای در حال حرکت بودم باز هم از خیابان گلها گذشتم، تا انتهای اتوبان فتح رفتم!

این مسیر جلوه ساز خاطره هایی نه چندان دور

راستی که چقدر بزرگ شدم، گذشته را واضح تر میبینم. 

درکم نسبت به واقععیت گذشته بیشتر شده، واقعیتی که همش دروغ بود! 

دروغی که به قیمت از دست دادن بخشی از قلب من تموم شد

یعنی بعضی ها تا چه میزان میتونن سنگ دل باشن

برای به دست آوردن چه چیز حاضر شدن اینقدر بی رحمانه با زندگی من بازی کنند

بازی که تنها بازنده اش دل بی گناه من بود

بازنده شاید کلمه کمیه!

تنها قربانی ....

دل من قربانی شد ... به مسلخ رفت نا نقص مادرزاد یکی دیگه رو برطرف کنه

تاوان چه چیز رو باید پس میدادم ؟

به کدامین گناه باید در دام شیاطینی گرفتار می شدم تا خونم را بمکند و از آن اندامی برای خود بسازند؟!

رنگ و رخ عوض کردند تا تورشان ضخیم تر شود

الان دیگه آدم سابق نیستم

مهربان تر شدم

قلبم را از نو ساختم

زندگیم را از نو میسازم

علی سویزی
۲۳:۵۴۱۶
اسفند

دیروز جهت خرید چند کتاب دانشگاهی به میدان انقلاب رفته بودم و از آنجایی که کتاب ها کمی تخصصی بود مجبور بودم چند ساعتی را به گشت و گذار در این خیابان شلوغ سر کنم.

پس از تهیه کتاب مورد نظر، به سمت منزل حرکت کردم. در ترافیک یکی از کتاب هایی که خریده ام را سطحی مرور کردم، عنوانش نگاه اول است از لیل لوندز، فوق العاده بود. در همان حال پسرک فال فروشی که سنی حدود ۸ و شایدم ۹ سال داشت، با قد کوتاهش سعی کرد خود را کمی به بالا بکشد تا بتواند به من فالی بفروشد. صورت خسته و در عین حال مظلومی داشت، از ماشین نسبتاً شاسی بلندم پیاده شدم تا پسرک کمتر زور بزند تا خود را به من برساند. با لبخند فالی از او خریدم و شاخه گلی را که چند ساعت قبل از پیرزنی در پشت چراغ قرمز خریده بودم به او هدیه دادم.

لبخندی زد و به سمت دوستان هم سن و سالش حرکت کرد و شاخه گل را به دخترکی داد، شاید خواهرش بود!

خودرو ها کم کم داشتند حرکت میکردند، پسرک فال فروش یک نیسان آبی رنگ را به دوستانش نشان داد، شیطنت کودکانه داشت موج میزد. دوست داشتند تا مخفیانه بر پشت نیسان سوار شوند و مسیری را طی کنند، خسته بودند. 

پسرکت انتهای نیسان را گرفت ولی دوستانش سوار نشدند، پس از طی چند متری وقتی دید دوستانش سوار نشدند، در حین حرکت از ماشین پرید بیرون!

وای! تمام فال های پسرک از دستانش رها شد و در کل خیابان پخش شد. ماشین ها از روی فال هایش عبور میکردند و او در پی جمع کردنشان بود. صدای بوق مکرر خودرو ها برای پسرک که وسط خیابان بود آزارم میداد، در انتها من هم به همراه خودرو های دیگر از روی فال ها حرکت کردم و به مسیرم ادامه دادم. تا مدتی پسرک را از آینه خودرو نگاه کردم تا وقتی که کاملا محو شد. 

یک چهار راه گذشته بودم ولی هنوز فال های پسرک به همراه خودرو ها داشت حرکت میکرد و همراه ما بود.

این صحنه خیلی آزار میداد و حتما باید در وبلاگم ثبت شود تا هیچ وقت فراموشم نشود.

علی سویزی
۱۵:۱۷۰۲
اسفند

نه پای رفتن و نه حال ماندن

خلاصه ای از حال و هوای من است

زمستان با تمام سردی هایش بار سفر بسته و فقط سنگینی تردید رفتن را به من داده

اون روزای بلاتکلیفی، تکلیف من رو روشن کرد

باید رفت . . .

مقصدم کجاست!؟

کوله ام بر شانه هایم سنگینی میکند

مگر چه داخلش ریخته ام؟

کمی خاطره...

همین!

چقدر خنده دار است . . 

شناسنامه ام را می گویم، امروز نگاهش میکردم . . .

تمام صفحاتش پر شده!!

میروم . . .

علی سویزی