وبلاگ علی سویزی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندها

۳ مطلب با موضوع «خودم» ثبت شده است

۱۲:۱۵۰۸
مهر

یادش بخیر

یه روزایی انقدر رو یک موضوع تمرکز میکردم که متوجه گذر زمان نمیشدم....

ولی با کوچکترین حرکت یا صدایی تمرکزم بهم میریخت....

مخصوصا وقتایی که کد نویسی میکردم

کدها رو نامرتب (به قول برنامه نویسا کثیف) مینوشم ولی کامل....

الان چندوقتیه برای تمیز نوشتن کدهام تلاش میکنم...

فاصله ها رو رعایت میکنم....

جوری مینویسم که هرکسی نیم نگاهی به سورس بندازه بتونه درکش کنه....

خودم چندین و چندبار کدهایی که نوشتم رو نگاه میکنم و حال میکنم!

ولی این که مدام درحال دیدن کدهایی که زیبا نوشتم هستم سرعتم رو آورده پایین...

چون با چشم بینا میبینم...

قدیما یه پروژه رو سریع آماده میکردم با بهترین عملکرد تحویل میدادم ولی الان....

اینا رو گفتم تا به این حرف برسم...

گاهی واقعا نیاز نیست وقتی رو برای زیبا دیدن صرف کنیم...

نباید واقعا مجذوب ظاهر بشیم....

باید به دلمون اعتماد کنیم...

اجازه بدیم دلمون ببینه نه چشم هایمان....

با چشم دل دیدن هنر میخواد...

هنرمند باشیم

علی سویزی
۲۳:۵۴۱۶
اسفند

دیروز جهت خرید چند کتاب دانشگاهی به میدان انقلاب رفته بودم و از آنجایی که کتاب ها کمی تخصصی بود مجبور بودم چند ساعتی را به گشت و گذار در این خیابان شلوغ سر کنم.

پس از تهیه کتاب مورد نظر، به سمت منزل حرکت کردم. در ترافیک یکی از کتاب هایی که خریده ام را سطحی مرور کردم، عنوانش نگاه اول است از لیل لوندز، فوق العاده بود. در همان حال پسرک فال فروشی که سنی حدود ۸ و شایدم ۹ سال داشت، با قد کوتاهش سعی کرد خود را کمی به بالا بکشد تا بتواند به من فالی بفروشد. صورت خسته و در عین حال مظلومی داشت، از ماشین نسبتاً شاسی بلندم پیاده شدم تا پسرک کمتر زور بزند تا خود را به من برساند. با لبخند فالی از او خریدم و شاخه گلی را که چند ساعت قبل از پیرزنی در پشت چراغ قرمز خریده بودم به او هدیه دادم.

لبخندی زد و به سمت دوستان هم سن و سالش حرکت کرد و شاخه گل را به دخترکی داد، شاید خواهرش بود!

خودرو ها کم کم داشتند حرکت میکردند، پسرک فال فروش یک نیسان آبی رنگ را به دوستانش نشان داد، شیطنت کودکانه داشت موج میزد. دوست داشتند تا مخفیانه بر پشت نیسان سوار شوند و مسیری را طی کنند، خسته بودند. 

پسرکت انتهای نیسان را گرفت ولی دوستانش سوار نشدند، پس از طی چند متری وقتی دید دوستانش سوار نشدند، در حین حرکت از ماشین پرید بیرون!

وای! تمام فال های پسرک از دستانش رها شد و در کل خیابان پخش شد. ماشین ها از روی فال هایش عبور میکردند و او در پی جمع کردنشان بود. صدای بوق مکرر خودرو ها برای پسرک که وسط خیابان بود آزارم میداد، در انتها من هم به همراه خودرو های دیگر از روی فال ها حرکت کردم و به مسیرم ادامه دادم. تا مدتی پسرک را از آینه خودرو نگاه کردم تا وقتی که کاملا محو شد. 

یک چهار راه گذشته بودم ولی هنوز فال های پسرک به همراه خودرو ها داشت حرکت میکرد و همراه ما بود.

این صحنه خیلی آزار میداد و حتما باید در وبلاگم ثبت شود تا هیچ وقت فراموشم نشود.

علی سویزی
۱۵:۰۵۳۰
بهمن

سلام جهان! سلام بلاگ!

این اولین نوشته من هستش. اطلاعات کاملتر در مورد من را میتوانید از منوی کنار سایت به صفحه درباره من وارد شوید و مشاهده نمایید.

علی سویزی