وبلاگ علی سویزی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندها

۲۰:۱۷۱۸
مهر

خیلی سختی قولی بدی که نتونی بهش عمل کنی

مثلا قول بدی آدم دیگه ای بشی

یا مثلا یکی رو که خیلی خاطرش برات عزیزه رو فراموش کنی

قول بدی دیگه نجنگی....

دیگه التماس نکنی....

یا حتی دیگه فکر نکنی!


ولی خب بعضی وقتا باید قول هایی بدی که نتونی بهش عمل کنی...

فقط برای اینکه دل یکی آروم بشه قول بدی فراموش کنی....


صبح برای اینکه کسی نبینه ناراحتیت رو سریع از خونه بزنی بیرون...

بزنی بیرون که پای قولت واستی...


یا مثلا گوشیت رو ریست فکتوری بکنی که همه خاطراتت بپره....

که حوس نکنی باز پیام بدی....


همه نشونه ها رو پاک کنی و بعد چند ساعت از کرده خودت پشیمون بشی...

بازم دنبال یه نشونه بگردی....

دنبال یه تیکه نور بدوی تو سیاهی دلت...

خیلی سخته

خیلی

علی سویزی
۱۷:۵۶۱۶
مهر

مرد همیشه و همه جا تنهاس

اگه یه مرد توو زندگیته قدرشو بدون

مرد بعد از تو چیزی نمیخواد

اگه نباشی، اگه بری

ازت نمیخواد که برگردی

یه پوزخند میزنه به احساسش و بعد بازم اخم غلیظی که میشینه رو پیشونیش

میدونی! مرد میدونه که نباید عاشق بشه ولی میشه

میدونه که نباید وابسته بشه ولی میشه

تویی که جای درک کردن، ترک کردن رو یاد گرفتی

تویی که به احساس مرد میخندی

تویی که میگی مرد فقط حس شهوت داره

نمیفهمی، نمیدونی، درک نمیکنی

مرد از زن خیلی حساس تره

زن با مهمونی رفتن و کنار دوستاش نشستن فراموش میکنه

ولی مرد نه، هرچقدرم که مهمونی بره،

هر چقدرم که با دوستاش باشه فراموش نمیکنه

مرد وقتی میگه عاشقته یعنی تو یه طرف، تموم دنیا یه طرف

بغضشو نمیشکنه، غرورشو خورد نمیکنه

از درون میشکنه

تو نمیشنوی صدای شکستنش رو

خودش میشنوه و خدا

و اون موقعس که خدا واسش گریه میکنه

و آسمون میباره، میباره به وسعت غم مرد

خدا هم میدونه مرد چقدر تنهاس

علی سویزی
۱۵:۲۱۱۶
مهر

تو بودی که .. 

تنها بهانه بودنم ماندن تو بود !!


تو بودی که امید می دادی به دل نا امیدم !


تو بودی که می ساختی قصر خوشبختی را در شهر متروک قلبم !


تو بودی که لحظات را برایم شیرین می کردی !


تو بودی تمامی بودنم …


حال نیستی !!!


و من مثل پرستوی عاشق هجرت میکنم!


“از قلب یخ بسته عشق تو”


می دانم …


من همان تک برگ زرد و خزان زده ام !


که به التماس ماندن بر روی شاخه ی حضورت


تحمل کردم بادهای سرد


“کینه ها و طنعه ها را”


وحال مانند برگهای دیگر


که افتادند بر زمین نیستی


می افتم بر زیر پای


” عابران جدید زندگیت”


غرورم میشکند و دم بر نمی آورم


تا زندگیت مانند زندگیم


“خزان نشود”


دستان پاییزیت را رها می کنم


تو آزادی


ولی من…


همچنان در بند نگاهت


می مانم با خاطراتت......

علی سویزی
۱۲:۴۲۱۴
مهر

افسوس....

از عشق گفتی ولی معنای وصف ناپذیرش را ندانستی اگر میدانستی تنگنای کابوس وحشتناکم را با رفتنت جلا نمیدادی و دلت راضی به آتش کشیدن دلم نمیشد …


ولی افسوس که عشقت را در صفحه ی اول دلم به ثبت رساندی …


من ساده باورت کردم و پا به راهی نهادم و داستانی را آغاز کردم که دیوارهای یک بن بست تلخ فصل آخر آن بود …


حال در انتهای این راه و در آغاز راهی هستم که برای خود رقم زدم !!

علی سویزی
۱۷:۱۴۱۲
مهر

علی سویزی
۱۴:۰۵۱۰
مهر
این روزها رو به سختی میگذرونم....

اشتهایم به شدت کم شده....

کلی حرف دارم ولی وقت گفتن که میشه زبانم بند میاد....

میخوام برای پیچکم بنویسم.... اون حرفم رو میفهمه.... دردم رو میدونه....

میدونی گلم....

از این که نمیتونم اونجوری که شایسته توست دوست داشتنم رو بهت ابراز کنم کلافه ام....

از این روزهایی که شوق دیدار دارم کلافه ام....

میترسم.... 

میترسم که نکند در این هوای طوفانی که سرنوشتم رقم زده تو را گم کنم....

نکند که باد این طوفان غنچه های ناز و کوچولوت رو اذیت کنه....

نکند که خسته بشی.... پژمرده بشی.....

پیچکم....

دوست دارم تا به دور من بپیچی..... 

زیبایم کنی.... خستگیم رو بگیری و روحم رو نوازش بدی.....

پیچکم....

خسته ام.....

میدونم دلت بارون میخواد...... آخه من چیکار کنم.....

بارونی که میخوای از چشمان من میاد....

کاش چشمانم آسمان تو باشد تا بارون رو لمس کنی....

علی سویزی
۱۲:۱۵۰۸
مهر

یادش بخیر

یه روزایی انقدر رو یک موضوع تمرکز میکردم که متوجه گذر زمان نمیشدم....

ولی با کوچکترین حرکت یا صدایی تمرکزم بهم میریخت....

مخصوصا وقتایی که کد نویسی میکردم

کدها رو نامرتب (به قول برنامه نویسا کثیف) مینوشم ولی کامل....

الان چندوقتیه برای تمیز نوشتن کدهام تلاش میکنم...

فاصله ها رو رعایت میکنم....

جوری مینویسم که هرکسی نیم نگاهی به سورس بندازه بتونه درکش کنه....

خودم چندین و چندبار کدهایی که نوشتم رو نگاه میکنم و حال میکنم!

ولی این که مدام درحال دیدن کدهایی که زیبا نوشتم هستم سرعتم رو آورده پایین...

چون با چشم بینا میبینم...

قدیما یه پروژه رو سریع آماده میکردم با بهترین عملکرد تحویل میدادم ولی الان....

اینا رو گفتم تا به این حرف برسم...

گاهی واقعا نیاز نیست وقتی رو برای زیبا دیدن صرف کنیم...

نباید واقعا مجذوب ظاهر بشیم....

باید به دلمون اعتماد کنیم...

اجازه بدیم دلمون ببینه نه چشم هایمان....

با چشم دل دیدن هنر میخواد...

هنرمند باشیم

علی سویزی
۰۰:۰۹۰۷
مهر

چند سال پیش یک وبلاگ داشتم....

دردام....

غصه های لعنتی....

کلا از همه چیز شکایت داشتم....

تا اینکه یه روز به خودم گفتم دیگه کار از خونه تکونی گذشته...

باید مهاجرت کنم...

باید اونجا رو ترک کنم....

با خودم قرار گذاشتم نحوه نوشتنم رو عوض کنم

ولی کوتاهی کردم....

الان اینجام تا بگم....

الان یک بهانه دارم برای شروعی تازه....

بهانه شاد نوشتن.... شاد زندگی کردن

بیست و اندی سال از خدا عمر گرفتم....

همیشه به هرچی خواستم رسیدم....

میدونی بهانه من

میخوام بهت بگم خوشحالم.... خیلی خوشحال

خوشحالم که با اومدنت.... با لمس صدات....

بهم امید دادی...

ازت متشکرم.... برای همه چی....

تو دلیل اینی که الان بعد از یک روز کاری سخت.... نوشتن حدود 700 خط کد.... استرس فراوان فردا.... دارم مینویسم....


راستی...

خدا جونم.... دوست دارم

مثل همیشه... همون اندازه

علی سویزی
۱۴:۳۳۲۹
شهریور

من به درک …

بذار خوشبخت بشه…

بذار روزهاش رنگی بشن…بذار لبش خندون باشه…


تو که میدونی وقتی میخنده چقدر خوشگل میشه!!

بخندونش تا همه به تو احسنت بفرستن به خاطر خلق کردن این همه زیبایی!

غصه هاش رو ازش بگیر…

بذار صبح که از خواب بیدار میشه زندگی واسش زیبا باشه!

بذار شب که میخوابه شکرت کنه به خاطر خوشبختی هاش!

مواظبش باش! … هروقت دلش گرفت بغلش کن! از خدا بودنت کم نمیشه!

کاری کن تا خیلی ها حسرت زندگیش رو بخورن!

هر کسی رو که دوستش داره بهش بده… یادت باشه که طرف آدم خوبی باشه! اذیتش نکنه…از گل نازکتر بهش نگه!

این یکی رو حتما یادت باشه!! اینقدر باهاش خوب باش تا هیچ وقت بهت شک نکنه! تا هیچ وقت فکر نکنه که نیستی…

یادت نره که از تاریکی میترسه! برق ها که رفت بهش بگو نترس من اینجام!!

کسی رو بهش بده تا حتما رسم عاشقی رو بلد باشه! مرد باشه ولی عاشق!

دیگه سفارش نمیکنم! جون تو و جون اون! من تو و همه ی دنیات رو سعی کردم بهش بشناسونم.... ولی! پس مواظبش باش …


علی سویزی
۱۶:۴۲۱۰
مرداد

وقتی یک کبوتر با کلاغ ها معاشرت می کند، پرهایش سفید می ماند اما قلبش سیاه می شود؛


دوست داشتن کسی که لیاقت ندارد اسراف محبت است.


کبوتر من! تو آزادی که با هر کس دوست داری معاشرت کنی. 


تو آزادی که به هر کجا میخواهی پر بکشی.


کبوتر من! می دانم که شوق سر در آوردن از اسرار این جهان پهناور و مرموز در وجودت بیداد می کند؛


 می دانم که چشم های خوشگلت از دیدن سیر نمی شود.


می دانم که اهل معاشرتی، خوش مشربی، شوخی، شیرینی و اهل گشت و گذار.


خوب خوب می شناسمت و بیشتر از آن چه فکر کنی، می فهممت.


کبوتر قشنگ من! تو آزادی هر کجا دوست داری برای خودت آشیانه بسازی؛


 تو آزادی که آشیانه ات را با هر رنگی که می پسندی، بیارایی.


تو این اختیار را داری که بخواهی یا نخواهی؛


دوست داشته باشی یا نداشته باشی؛


بمانی یا نمانی؛ بخوانی یا نخوانی اما…


کبوتر ناز من! تو می توانی خدا را بپرستی یا نپرستی؛


تو آزادی که فرشته های آسمان را به آشیانه ات راه بدهی یا ندهی.


اما کبوتر زیبای من! حواست جمع باشد که اگر با کلاغ ها معاشرت کنی قلبت سیاه می شود؛


 قلبت اگر سیاه شود معنایش این است که «مسخ» شده ای؛ یعنی این که دیگر یک کبوتر


نیستی!


علی سویزی