وبلاگ علی سویزی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندها

۲۶ مطلب با موضوع «دل نوشت» ثبت شده است

۱۷:۵۶۱۶
مهر

مرد همیشه و همه جا تنهاس

اگه یه مرد توو زندگیته قدرشو بدون

مرد بعد از تو چیزی نمیخواد

اگه نباشی، اگه بری

ازت نمیخواد که برگردی

یه پوزخند میزنه به احساسش و بعد بازم اخم غلیظی که میشینه رو پیشونیش

میدونی! مرد میدونه که نباید عاشق بشه ولی میشه

میدونه که نباید وابسته بشه ولی میشه

تویی که جای درک کردن، ترک کردن رو یاد گرفتی

تویی که به احساس مرد میخندی

تویی که میگی مرد فقط حس شهوت داره

نمیفهمی، نمیدونی، درک نمیکنی

مرد از زن خیلی حساس تره

زن با مهمونی رفتن و کنار دوستاش نشستن فراموش میکنه

ولی مرد نه، هرچقدرم که مهمونی بره،

هر چقدرم که با دوستاش باشه فراموش نمیکنه

مرد وقتی میگه عاشقته یعنی تو یه طرف، تموم دنیا یه طرف

بغضشو نمیشکنه، غرورشو خورد نمیکنه

از درون میشکنه

تو نمیشنوی صدای شکستنش رو

خودش میشنوه و خدا

و اون موقعس که خدا واسش گریه میکنه

و آسمون میباره، میباره به وسعت غم مرد

خدا هم میدونه مرد چقدر تنهاس

علی سویزی
۱۵:۲۱۱۶
مهر

تو بودی که .. 

تنها بهانه بودنم ماندن تو بود !!


تو بودی که امید می دادی به دل نا امیدم !


تو بودی که می ساختی قصر خوشبختی را در شهر متروک قلبم !


تو بودی که لحظات را برایم شیرین می کردی !


تو بودی تمامی بودنم …


حال نیستی !!!


و من مثل پرستوی عاشق هجرت میکنم!


“از قلب یخ بسته عشق تو”


می دانم …


من همان تک برگ زرد و خزان زده ام !


که به التماس ماندن بر روی شاخه ی حضورت


تحمل کردم بادهای سرد


“کینه ها و طنعه ها را”


وحال مانند برگهای دیگر


که افتادند بر زمین نیستی


می افتم بر زیر پای


” عابران جدید زندگیت”


غرورم میشکند و دم بر نمی آورم


تا زندگیت مانند زندگیم


“خزان نشود”


دستان پاییزیت را رها می کنم


تو آزادی


ولی من…


همچنان در بند نگاهت


می مانم با خاطراتت......

علی سویزی
۱۲:۴۲۱۴
مهر

افسوس....

از عشق گفتی ولی معنای وصف ناپذیرش را ندانستی اگر میدانستی تنگنای کابوس وحشتناکم را با رفتنت جلا نمیدادی و دلت راضی به آتش کشیدن دلم نمیشد …


ولی افسوس که عشقت را در صفحه ی اول دلم به ثبت رساندی …


من ساده باورت کردم و پا به راهی نهادم و داستانی را آغاز کردم که دیوارهای یک بن بست تلخ فصل آخر آن بود …


حال در انتهای این راه و در آغاز راهی هستم که برای خود رقم زدم !!

علی سویزی
۱۴:۰۵۱۰
مهر
این روزها رو به سختی میگذرونم....

اشتهایم به شدت کم شده....

کلی حرف دارم ولی وقت گفتن که میشه زبانم بند میاد....

میخوام برای پیچکم بنویسم.... اون حرفم رو میفهمه.... دردم رو میدونه....

میدونی گلم....

از این که نمیتونم اونجوری که شایسته توست دوست داشتنم رو بهت ابراز کنم کلافه ام....

از این روزهایی که شوق دیدار دارم کلافه ام....

میترسم.... 

میترسم که نکند در این هوای طوفانی که سرنوشتم رقم زده تو را گم کنم....

نکند که باد این طوفان غنچه های ناز و کوچولوت رو اذیت کنه....

نکند که خسته بشی.... پژمرده بشی.....

پیچکم....

دوست دارم تا به دور من بپیچی..... 

زیبایم کنی.... خستگیم رو بگیری و روحم رو نوازش بدی.....

پیچکم....

خسته ام.....

میدونم دلت بارون میخواد...... آخه من چیکار کنم.....

بارونی که میخوای از چشمان من میاد....

کاش چشمانم آسمان تو باشد تا بارون رو لمس کنی....

علی سویزی
۰۰:۰۹۰۷
مهر

چند سال پیش یک وبلاگ داشتم....

دردام....

غصه های لعنتی....

کلا از همه چیز شکایت داشتم....

تا اینکه یه روز به خودم گفتم دیگه کار از خونه تکونی گذشته...

باید مهاجرت کنم...

باید اونجا رو ترک کنم....

با خودم قرار گذاشتم نحوه نوشتنم رو عوض کنم

ولی کوتاهی کردم....

الان اینجام تا بگم....

الان یک بهانه دارم برای شروعی تازه....

بهانه شاد نوشتن.... شاد زندگی کردن

بیست و اندی سال از خدا عمر گرفتم....

همیشه به هرچی خواستم رسیدم....

میدونی بهانه من

میخوام بهت بگم خوشحالم.... خیلی خوشحال

خوشحالم که با اومدنت.... با لمس صدات....

بهم امید دادی...

ازت متشکرم.... برای همه چی....

تو دلیل اینی که الان بعد از یک روز کاری سخت.... نوشتن حدود 700 خط کد.... استرس فراوان فردا.... دارم مینویسم....


راستی...

خدا جونم.... دوست دارم

مثل همیشه... همون اندازه

علی سویزی
۱۴:۳۳۲۹
شهریور

من به درک …

بذار خوشبخت بشه…

بذار روزهاش رنگی بشن…بذار لبش خندون باشه…


تو که میدونی وقتی میخنده چقدر خوشگل میشه!!

بخندونش تا همه به تو احسنت بفرستن به خاطر خلق کردن این همه زیبایی!

غصه هاش رو ازش بگیر…

بذار صبح که از خواب بیدار میشه زندگی واسش زیبا باشه!

بذار شب که میخوابه شکرت کنه به خاطر خوشبختی هاش!

مواظبش باش! … هروقت دلش گرفت بغلش کن! از خدا بودنت کم نمیشه!

کاری کن تا خیلی ها حسرت زندگیش رو بخورن!

هر کسی رو که دوستش داره بهش بده… یادت باشه که طرف آدم خوبی باشه! اذیتش نکنه…از گل نازکتر بهش نگه!

این یکی رو حتما یادت باشه!! اینقدر باهاش خوب باش تا هیچ وقت بهت شک نکنه! تا هیچ وقت فکر نکنه که نیستی…

یادت نره که از تاریکی میترسه! برق ها که رفت بهش بگو نترس من اینجام!!

کسی رو بهش بده تا حتما رسم عاشقی رو بلد باشه! مرد باشه ولی عاشق!

دیگه سفارش نمیکنم! جون تو و جون اون! من تو و همه ی دنیات رو سعی کردم بهش بشناسونم.... ولی! پس مواظبش باش …


علی سویزی
۱۶:۴۲۱۰
مرداد

وقتی یک کبوتر با کلاغ ها معاشرت می کند، پرهایش سفید می ماند اما قلبش سیاه می شود؛


دوست داشتن کسی که لیاقت ندارد اسراف محبت است.


کبوتر من! تو آزادی که با هر کس دوست داری معاشرت کنی. 


تو آزادی که به هر کجا میخواهی پر بکشی.


کبوتر من! می دانم که شوق سر در آوردن از اسرار این جهان پهناور و مرموز در وجودت بیداد می کند؛


 می دانم که چشم های خوشگلت از دیدن سیر نمی شود.


می دانم که اهل معاشرتی، خوش مشربی، شوخی، شیرینی و اهل گشت و گذار.


خوب خوب می شناسمت و بیشتر از آن چه فکر کنی، می فهممت.


کبوتر قشنگ من! تو آزادی هر کجا دوست داری برای خودت آشیانه بسازی؛


 تو آزادی که آشیانه ات را با هر رنگی که می پسندی، بیارایی.


تو این اختیار را داری که بخواهی یا نخواهی؛


دوست داشته باشی یا نداشته باشی؛


بمانی یا نمانی؛ بخوانی یا نخوانی اما…


کبوتر ناز من! تو می توانی خدا را بپرستی یا نپرستی؛


تو آزادی که فرشته های آسمان را به آشیانه ات راه بدهی یا ندهی.


اما کبوتر زیبای من! حواست جمع باشد که اگر با کلاغ ها معاشرت کنی قلبت سیاه می شود؛


 قلبت اگر سیاه شود معنایش این است که «مسخ» شده ای؛ یعنی این که دیگر یک کبوتر


نیستی!


علی سویزی
۱۵:۱۶۳۰
ارديبهشت

بعد از تعطیلات نوروزی ناخواسته درگیری های فکریم بیشتر شده، از طرفی هم به دلیل نزدیک شدن به آخر ترم، کلاس های دانشگاه هم فشرده تر و هم سنگین تر شده.

قبل از عید ماشینم رو برده بودم گارانتی که یک مطلب هم از وقایع اون روز رو قرار دادم، چون از نظر روحی اون روز کمی ریختم به هم اندکی از خشم و عصبانیت درونیم در مطلب گفته شده مشخص هستش.

بعد از ظهر همان روز که خواستم برای دریافت ماشین مراجعه کنم متوجه شدم که کارت و مدارک ماشینم نیست. نگران شده بودم، آخه بدون اون مدارک ماشین را به سختی تحویل میدادند و چند روزی درگیر میشدم.

آخه بعد از اینکه ماشین رو تحویل داده بودم با یک تاکسی دربستی رفتم منزل یکی از دوستان تا با ماشین اون به کارامون برسیم. طبیعی بود که دیگه به اون تاکسی دربستی دسترسی نداشتم، پس نگرانیم بیشتر شد.

تماس گرفتم با دوستی که با ماشین اون هم بیرون رفته بودیم تا بپرسم کارت ماشین اونجا نمونده.

تلفن رو پاسخ نداد! یک پیامک دادم و موضوع رو بهش گفتم، سریع پاسخ اومد که دهن من سرویس شده چندتا دندون رو با هم کشیدم.

من همچنان نگرانتر میشدم، وضعیت روحیم هم از صبح به هم ریخته بود. مجدد بهش گفتم که لطفا تو ماشینت رو بررسی بکن و خبری بهم بده که پاسخ داد اگه تونستم رو پام واستم چشم. ولی چند دقیقه بعد یک پیامک ارسال کرد و نهایت بی احترامی رو به من کرد! بعد هم تلفنم رو بلک لیست کرد! نه یک جا، حتی تلفن منزلش رو!

من نا امیدانه و تنها رفتم غرب تهران برای تحویل ماشین، آخه غرب تهران خاطرات خوبی ندارم و دوست ندارم تنها برم!

کارت ماشین تو قسمت پذیرش خودرو جا مونده بود و ماشین رو تحویل گرفتم.

سریع حرکت کردم سمت منزل اون دوست نامهربان و بی منطق!

از طریق وایبر هر چه سعی کردم که این بی توجهی من به کشیدن دندونش رو از دلش در بیارم نشد و همچتان به بی ادبی هاش ادامه میداد.

آخه صبح حالش خوب بود و حتی برای اینکه من رو از اون وضعیت روحی در بیاره رفته بودیم یک سفره خانه خوب.

من پشت درب منزل اونها بودم و اون بی توجه.

فقط خودش رو میدید! و کارهایی که برای من کرده و حتی کمی از محبت های گذشته من رو برای خودش حتی مرور هم نمیکرد.

انقدر بی منطق هستش که فراموش کرده بود من اون روز چقدر از نظر روحی خراب بودم و این مشکل کارت ماشین چقدر میتونه مشکلات من رو بیشتر کنه.

من تو ماشین مشکلات خودم رو میدیدم، گریه نکرم! آخه مرد که گریه نمیکنه، هرچند دوستانش انقدر فراموش کار باشند.

بعد از چند روز با هم خوب شدیم ولی هیچ وقت به روش نیاوردم که من شرایط اون روزم بدتر از کشیدن دندون بوده.

دندون رو که میکشن لثه ها رو بی حس میکنن تا دردش رو کمتر متوجه بشی ولی میشه فکر رو هم بی حس کرد؟!

اون دوست عزیز! همون روز تو وبلاگش کلی خالی بندی کرد راجع به من!!

آخه عادت داره، تا با من به مشکل میخوره بی ادبی میکنه و عالم و آدم رو خبردار میکنه و تو وبلاگش مطلب میده. چند بار از این کارا کرده، برام عادی شده!

بعد از چند ماه من یک پروژه پر هزینه رو شروع کردم و ازش درخواست کردم که اگر میشه تو این مورد کمکم کن و قبول کرد. قراربود چند مطبب رو از اینترنت فقط کپی کنه، همین! آخه من نمیرسم. شب ها فقط 2 ساعت میخوابم و مدام دارم کد نویسی میکنم.

بعد از چند روز به بهانه های مختلف و خنده دار من رو پیچوند! آخرم هیچ کاری نکرد و برام فقط چندتا عکس فرستاد!

باز برام مهم نبود، پیش خودم گفتم اینم خودم انجام میدم!

تا اینکه امروز جایی بودم که یک اتفاق وحشتناک برام افتاد، به هیچ جا دسترسی نداشتم، آبروم در خطر بود.

گفتم رفیقه! سریع بهش زنگ زدم و موضوع رو براش تعریف کردم و گفت چشم الان درگیرم ولی تا چند دقیقه دیگه مشکلت رو حل میکنم!

یک ساعتی صبر کردم، جو محیط اونجا خیلی بد شده بود ولی از اون رفیق خبری نشد! 

با پدرم تماس گرفتم و بنده خدا با اینکه جایی جلسه بود در کمتر از 10 دقیقه مشکلم رو حل کرد و من رفتم.

یک ساعت بعدش به اون نارفیق زنگ زدم تا بگم نگران نباشه! هه . . . نگران؟!

کلا من رو یادش نبود! قبل از اینکه من حرف بزنم گفت تا چند دقیقه دیگه حلش میکنم! فقط بهش گفتم که مشکلم حل شد و خداحافظی کردم. شاید اون ندونه ولی من برای همیشه ازش خداحافظی کردم.

آره

بعضیها فقط خودشون رو میبینن.

غرور بی جا جلو چشاشون رو گرفته

از همه انتظار دارن

رو قولشون نمیشه حتی برای چتد دقیقه حساب کنی


==================================

==================================


این مطلب آپدیت میشود!!

علی سویزی
۱۶:۵۶۲۶
فروردين

هی روزگار !!

به چه میخندی؟

به کی؟

به من؟

منی که فقط باختم

منی که همیشه سهمم از هر آشنایی خداحافظی بود!!

ههه

بخند شاید خنده دار باشه قصه کسی که "آدم فروشی" نکرد!!

اما . . . "خودش" را "فروخت" . . .!!!

علی سویزی
۱۱:۲۲۲۲
فروردين

تو را نمی بخشم نه بخاطر اشکهایی که برایت می ریزم. نمی بخشم نه بخاطر روزها و شبهایی که از تنهایی لرزیدم و فرو افتادم. نمی بخشم ات نه بخاطر دلی که روزهاست از دلتنگی جان می دهد. نمی بخشم ات نه بخاطر اینکه رهایم کردی و رفتی.


نمی بخشم ات بخاطر همه ی آنچه را که با بی صاحب کردن دلم باعث شدی مثل سرب داغ فرو دهم.


نمی بخشم ات بخاطر اینکه کمی مانده به پایان آن سفر طولانی چنان رهایم کردی که هیچ هم سفری این چنین همراهش را در سیاهی و ظلمت ناکجا آباد رها نمی کرد.


نمی بخشم ات بخاطر اینکه ساده از من گذشتی از کسی که از تو هرگز ساده نگذشت.


نمی بخشم ات بخاطر اینکه ترس را اولین بار بعد از رفتنت به من فهماندی چه هولناک بود و هست!


نمی بخشم ات، تو شمه ای از بهشت بر من نمایاندی و کلید و بهشت را با خود بردی و مرا در برزخی رها کردی که در بلا تکلیفی اش حیرانم.


نمی بخشم ات بخاطر اینکه در ظلمت آن شب لعنتی خنده و امید و آرزوهایم را به جهنم فرستادی.


نمی بخشم ات بخاطر اینکه رفتنت سرمایی را درونم دمید که شعله ی فروزان هیچ آتشی قطره ای از یخ اش را ذوب نمی کند.


نمی بخشم ات، تو را دوست داشتنم، تمام احساسم را ساده و کوچک پنداشتی. صدای قلبم که ضجه می زد شنیدی، گریه سر دادی که صدای قلبم را که التماست می کرد نشنوی.


نمی بخشم ات بخاطر اینکه به شعورم در شناختن ات توهین کردی.


نمی بخشم ات چون مرا معتاد بودن ات کرده بودی.


امروز و حالا دلم از تمام حرفهای زیبا نمای، بد سیرت بهم می خورد. از این سرنوشتی که برای عشقم رقم زدی بی زارم. از خودم از تو بیزارم. از صدای خودم، از صدای تو در گوشم بیزارم. از نگاه یخ زده ام که به دنبال چشمان بی روحت دودو می زند. از دستانم که روزی فکر می کردم که دیگر هرگز فاصله انگشتانش خالی نخواهد ماند از دستان تو که دستانم را واحد کرده بود.


چه پاداش گران بهایی در ازای همه ی عمر عشقم پیشکش ام کردی، دست دلت درد نکند.


علی سویزی