وبلاگ علی سویزی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندها

۲۶ مطلب با موضوع «دل نوشت» ثبت شده است

۱۰:۴۲۲۹
اسفند



لحظه ﺷﻤﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺭﻓﺘﻨﺖ ﻧﺎﻣﺮﺩﺗﺮﯾﻦ ﺳﺎﻝ ﺩﻧﯿﺎ....

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻣﯿﺪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺧﯿﻠﯽ!

ﺑﺪ ﺑﻮﺩﯼ...

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺳﺎﻝ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺗﺎﺣﺎﻻ،

ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻮﺩﻩ...

ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺷﺪ ﺑﻌﺪﺷﻢ!

ﻫﺮﭼﯽ ﺑﺸﻪ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ!

ﻓﻘﻂ ﺑﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﮎ 92...!!!

علی سویزی
۱۳:۰۶۱۸
اسفند

امروز بر حسب اتفاق مسیرم به غرب تهران افتاد

کیلومتر ۸ اتوبان لشگری، حوالی تهرانسر، مثل گذشته دلم نمیخواست واردش بشم.

عبور کردم تا کیلومتر ۱۶

در راه بازگشت هم با اینکه از مسیر دیگه ای در حال حرکت بودم باز هم از خیابان گلها گذشتم، تا انتهای اتوبان فتح رفتم!

این مسیر جلوه ساز خاطره هایی نه چندان دور

راستی که چقدر بزرگ شدم، گذشته را واضح تر میبینم. 

درکم نسبت به واقععیت گذشته بیشتر شده، واقعیتی که همش دروغ بود! 

دروغی که به قیمت از دست دادن بخشی از قلب من تموم شد

یعنی بعضی ها تا چه میزان میتونن سنگ دل باشن

برای به دست آوردن چه چیز حاضر شدن اینقدر بی رحمانه با زندگی من بازی کنند

بازی که تنها بازنده اش دل بی گناه من بود

بازنده شاید کلمه کمیه!

تنها قربانی ....

دل من قربانی شد ... به مسلخ رفت نا نقص مادرزاد یکی دیگه رو برطرف کنه

تاوان چه چیز رو باید پس میدادم ؟

به کدامین گناه باید در دام شیاطینی گرفتار می شدم تا خونم را بمکند و از آن اندامی برای خود بسازند؟!

رنگ و رخ عوض کردند تا تورشان ضخیم تر شود

الان دیگه آدم سابق نیستم

مهربان تر شدم

قلبم را از نو ساختم

زندگیم را از نو میسازم

علی سویزی
۱۵:۱۷۰۲
اسفند

نه پای رفتن و نه حال ماندن

خلاصه ای از حال و هوای من است

زمستان با تمام سردی هایش بار سفر بسته و فقط سنگینی تردید رفتن را به من داده

اون روزای بلاتکلیفی، تکلیف من رو روشن کرد

باید رفت . . .

مقصدم کجاست!؟

کوله ام بر شانه هایم سنگینی میکند

مگر چه داخلش ریخته ام؟

کمی خاطره...

همین!

چقدر خنده دار است . . 

شناسنامه ام را می گویم، امروز نگاهش میکردم . . .

تمام صفحاتش پر شده!!

میروم . . .

علی سویزی
۱۸:۵۵۰۶
بهمن

وقتی که ما کنار هم بودیم

چشمهای زیادی روی ما تمرکز داشت

یک حجم کوچک ولی عجیب از خوشبختی

من رریه هایم را چنان خالی از هوا میکردم

تا تمام بازدمهای تو را ببلعم

وقتی که دلهایمان را از هم کندند

معنی چشمهای شور را فهمیدم

معنی گور ارزوهارا

توی یک مختصات احمقانه

 شامل سادگی ما و بیشعوری آدمها

من و تو

باختیم :8.9کدیگر را ...

و وقتی که از هم جدا شدیم

سرتیتر همه خبرها

دل ما بود و رنگ نمانده در صورت

حالا همه قصه تمام شده

ما رسما از هم جدا هستیم

و ته مانده خاطراتمان چیزی را گرم نمیکند

و حسرتمان را تغییر نمیدهد

اما حتما تو از چیزهایی رنج میبری

مثل مدفن ارزوهای من که همواره مرا به گذشته وصل نگه میدارد

حتما تو هم حرفهای نگفته ای داشتی

مثل التماس بار آخری که من برای نگه داشتنت نکرده ام

حتما یک گوشه از قلب تو هم نا آرام است 

شاید همان گوشه کوچکی را که به من بخشیدی

باختن برای هر دوی ما درد هایی داشت

حتما تو هم درد دلت دردهایی داری

علی سویزی
۲۳:۵۸۰۱
دی

می دانی مـن آدم حسـودی نیستم!!!

فقــط...

فقـط به کسـی که قــراره بعـد از من وارد زندگیـت بشـه و اون بشـه "نفـسـت " , حسادت میکـنم ! 


به کسـی که قـراره به جای مـن تـوی چشــمای نوازشـگرت نــگاه کـنه...

به کسـی که قـراره بـه جای مـن دســتای مهـربونت رو لمـس کـنه و گرم بشـه

به کسـی که آغـوشتــــ میـشه امنیـتش...

به کسـی که "تو " میـشی " گـل نازش "!

به کســی که تو میـشی آ:.8'امشش!!


فقـط...


فقـط کــاش مثــل من قدرت رو بــدونه!

مثـل مـن دوسـتت داشـــته باشــه...

مثل من دلتنگتـــ بشـه!

مثل من غـرور بـراش معــنا نداشـته باشــه...

مثـل من .....

مثل من شبـا دلـش بهـونه " تـو " رو بگیره و بدون آغـوشت حتـی فرضـی , خوابـش نبره ...

مثل من "تـو " بشـی تمـام زندگیش!

مثـل من مراقبـت باشـه... 

مثـل من نــگرانت باشـه!!


مثـل من با "تـو " بـودن براش هـمه چــی باشـه!!

مثـل مـن .....


خـدا کـنه برات سنـگ تموم بـذاره و خوشــبختتــــ کنـه.. 

تنها آرزوم " آرامش" و " خوشـبختی" توئه!

" دوسـتت دارم گل نازم "


راسـتی این دل نوشـته رو با اشـک بخـون!!!!!

علی سویزی
۱۱:۵۹۲۲
آبان

وقتی بزرگ می شوی دیگر خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خوانند دست تکان دهی


خجالت می کشی دلت شور بزند برای جوجه قمری هایی که مادرشان بر نگشته، فکر می کنی آبرویت می رود


اگر یک روز مردم ـ همان هایی که خیلی بزرگ شده اند ـ دل شوره های قلبت را ببینند و به تو بخندند وقتی بزرگ می شوی دیگر نمی ترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید،حتی دلت نمی خواهد پشت کوه ها سرک بکشی و خانه خورشید را از نزدیک ببینی


دیگر دعا نمی کنی برای آسمان که دلش گرفته،حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکهای آسمان را پاک می کردی!


وقتی بزرگ می شوی قدت کوتاه می شود


آسمان بالا می رود و تو دیگر دستت به ابرها نمی رسد و برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چگونه بازی می کنند


آنها آنقدر دورند که تو حتی لبخندشان را هم نمی بینی و ماه ، همبازی قدیم تو آنقدر کمرنگ می شود که اگر تمام شب را هم دنبالش بگردی پیدایش نمی کنی


وقتی بزرگ می شوی دور قلبت سیم خاردار می کشی و درمراسم تدفین درخت ها شرکت می کنی و فاتحه تمام آوازها و پرنده ها را می خوانی


و یک روز یادت می افتد که تو سال هاست چشمانت را گم کرده ای و دستانت را در کوچه های کودکی جا گذاشته ای ،


فردای آنروز تو را به خاک می دهند ومی گویند:


خیلی بزرگ شده!


آنروز دیگر خیلی دیر شده است ….

علی سویزی